خلوتگاه من و دوستان

قلمرو قلبهای ما

کودکی زمزمه کرد خدایا با من حرف بزن... و یک چکاوک در مرغزار نغمه

سرداد... کودک نشنید.... او فریاد زد خدایا با من حرف بزن.. صدای رعد و

برق آمد اما کودک گوش نکرد...او به دور و برش نگاهی انداخت و گفت

خدایا! بگذار تو را ببینم... ستاره ای درخشید اما کودک ندید...او

فریادکشید.. خدایا معجزه کن! نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک

نفهمید... او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت... خدایا مرا نوازش کن

بگذار بدانم کجایی... خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید اما

کودک دنبال یک پروانه بود و این است غفلت ما پس قشنگ نیگاه کن و

زیبا حس کن تا...........

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:خدا,معجزه,غفلت,ساعت 11:29 توسط kiyan| |


Power By: LoxBlog.Com